ویاناویانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

ویانا و ایلیا

ویانا از 2 سال و نه ماهگی تا 3 سالگی

زشتِ زود بپوشید مردم میبینند ببینید مامانم چه خوشگل شده میخوام آبجیم پیشم باشه یعنی داداشش تخم مُخ داری یعنی تخم مرغ داری مامان سالاد ماکارانی درست کردی بابا بریم تو تونل ببین ایلیا قد من بلند شده من غذا میخورم مامانی بهم آب پرتقال با قاشق میدی مثل مهد کودک یاد گرفته اند از همدیگر حاضر و غایب میکردند: ایلیا میگه: اَرشان ویانا میگه: اومده ،ایلیا میگه بهار ویانا میگه: اومده یک روز که سرکلاسشان به دنبالشان رفته بودم ویانا در کلاس به بهار میگفت: مامان تو که نیومده بشین اونجا گفتم ،هروقت اومد آماده میشی هنر ویانا: میگفت مامان من اینجوری در آب معدنی را نگر داشتم آب ریختم توش خوردم (ویانا به خاطر اینکه ت...
5 بهمن 1391

ویانا و ایلیای 3 ساله و بابا وحید 35 ساله

ویانا و ایلیا فردا پنجم بهمن سال ١٣٩١ سه سالشان تمام میشود و وارد چهار سال میشوند ما فردا برای دوقلوها جشن تولد ٣ سالگی میگیریم البته دوقلوهای مامان سرماخوردگی دارند امروز هم مامانی فرشته آمده خانه پیش آنها تا دوقلوها به مهد کودک نروند امیدوارم فردا با دیدن کیک تولد و مامان بزرگها و بابابزرگهایشان خوشحال شوند ویانا و ایلیای عزیزم ، میوه های زندگی مامان و بابا تولدتان مبارک باد همچنین فردا تولد همسر من و بابای دوقلوها هم است من از طرف خودم و دوقلوها به بابا وحید تولدش را تبریک میگوییم بابا وحید ٣٥ ساله میشود همسر عزیزم و بابای مهربان تولدت مبارک ...
4 بهمن 1391

مسابقه بالماسکه در مهد کودک پارسی دوقلوها

در 9/8/91 مهد کودک پارسی مسابقه ای با عنوان بالماسکه برگزار کرد ما برای شرکت در این مسابقه ایلیا و ویانا را به شکل چسب دوقلو در آوردیم و با مقوا برای آنها لباس و کلاه درست کردیم کلاهشان در واقع همان در چسب بود و لباس تن آنها همان بدنه چسب بود و امروز صبح در جشن  شرکت کردیم خلاصه دوقلوها بهمراه همکلاسیهایشان به روی سکو رفتند و شعرهای : ماه تو آسمونه ، مهر و آبان و آذر ، دینگ دینگ دَنگ دَنگ را خواندند و جایزه گرفتند و با لباسهای بَدلشان عکس گرفتند ...
9 آبان 1391

کربلا رفتن مامانی و بابایی و مامان بزرگ مامان دوقلوها

ویانا و ایلیا وقتی به همراه ما به فرودگاه آمدند برای اولین بار در سنی که متوجه میشدند معنی بدرقه کردن را فهمیدند و دلشان میخواست همراه مامانی و بابایشان سوار هواپیما شوند موقع برگشتن آنها هم آنقدر دلشان تنگ شده بود همش میگفتند ما میخواهیم بریم فرودگاه و وقتی از دور مامانی و بابایی و مامان بزرگ بهاره (یعنی باهره) را دیدند از بغل ما دویدند پایین تا بپرند بغل آنها که ویانا انقدر تند میدوید به زمین خورد و ایلیا با گریه بابایش را صدا میزد و بعد هم که به خانه رسیدیم کلی سوغاتی گرفتند و خوشحال شدند ...
23 مهر 1391